داستان اول:
مادرِ پدر، آمده بود زیارت پدر. دید چشم های پدر بارانی است، گونه ها و محاسنش خیس.
علت گریه را پرسید؛
رسول خدا فرمود:
«جبرئیل خبر آورد که امت من، حسین مرا می کشند.»
امام صادق علیه السلام به مُیَسِّر فرمود:
«اى میسر دعا کن و مگو که کار گذشته است و آنچه مقدر شده همان شود (و دعا اثرى ندارد)،
فکرش را بکن!
شیخ الطائفه (ره) در کتاب «غیبت» می نویسد جماعتى از دانشمندان از تلّع کبرى و او از احمد بن على رازى و او از على بن حسین و او از مردى که می گفت از اهل قزوین است و نام خود را ذکر نکرد و او از حبیب بن محمد بن یونس بن شاذان صنعانى روایت نموده که گفت: وارد شدم بر على بن ابراهیم بن مهزیار اهوازى(آشنایی با علی بن ابراهیم بن مهزیار اهوازی)، و از بازماندگان امام حسن عسکرى علیه السّلام سؤال کردم؛ على بن مهزیار گفت: برادر مطلب بزرگى را پرسیدى.