شیخ طوسى (ره) به اسناد خود، از محمّد بن احمد انصارى، نقل مى‏ کند که گفت:«گروهى از مفوّضه و مقصّره ( گروهى که معتقد بودند خداوند همه چیز را به مخلوقات واگذار کرده، و کارى به کار آنها ندارد)شخصى به نام «کامل بن ابراهیم مدنى» را به حضور امام حسن عسکرى علیه السّلام فرستادند، تا درباره عقائد خودشان، با امام حسن عسکرى علیه السّلام مناظره و گفتگو کنند، کامل به سوى امام حسن عسکرى علیه السّلام حرکت کرد.او مى‏ گوید: «پیش خود فکر کردم که از امام حسن عسکرى علیه السّلام بپرسم؛ «هیچ‏کس، جز کسى که عقیده مرا دارد، وارد بهشت نمى ‏شود»، به محضر امام حسن عسکرى علیه السّلام رسیدم، دیدم لباس سفید و نرمى در تن دارد.

شیخ طوسى (ره) به اسناد خود، از محمّد بن احمد انصارى، نقل مى‏ کند که گفت:«گروهى از مفوّضه و مقصّره ( گروهى که معتقد بودند خداوند همه چیز را به مخلوقات واگذار کرده، و کارى به کار آنها ندارد)شخصى به نام «کامل بن ابراهیم مدنى» را به حضور امام حسن عسکرى علیه السّلام فرستادند، تا درباره عقائد خودشان، با امام حسن عسکرى علیه السّلام مناظره و گفتگو کنند، کامل به سوى امام حسن عسکرى علیه السّلام حرکت کرد.او مى‏ گوید: «پیش خود فکر کردم که از امام حسن عسکرى علیه السّلام بپرسم؛ «هیچ‏کس، جز کسى که عقیده مرا دارد، وارد بهشت نمى ‏شود»، به محضر امام حسن عسکرى علیه السّلام رسیدم، دیدم لباس سفید و نرمى در تن دارد.
با خود گفتم: «آیا ولىّ خدا و حجّت خدا لباس نرم و لطیف مى ‏پوشد و به ما امر کند که با برادران، مواسات کنیم (و در لباس و غذا خود را همردیف آنها نمائیم) و ما را از پوشیدن لباسهاى لطیف، نهى مى ‏نماید!».
هنوز چیزى نگفته بودم که امام حسن عسکرى علیه السّلام در حالى که خنده بر لب داشت فرمود:

اى کامل! در این هنگام آستین‏هایش را بالا زد، ناگاه دیدم، لباس موئین زبرى در زیر لباسش پوشیده است،

آنگاه فرمود:هذا للّه و هذا لکم‏: «این لباس زیرین براى خدا است [که خشن باشد تا موجب تن‏پرورى و سرکشى تن نشود] و این لباس روئین [که سفید و نرم است‏] براى شما است». [تا رعایت شئون جامعه را کرده باشم‏].

من از سخن امام علیه السّلام شرمنده شدم، در کنار پرده‏اى که نزدیک در آویزان بود نشستم، باد آن پرده را کنار زد، ناگاه نوباوه ‏اى را دیدم که چهره‏ ا ش همچون پاره ماه مى ‏درخشید، و در حدود چهار سال داشت، (بدون مقدّمه) به من فرمود:
 «اى کامل بن ابراهیم!»، با شنیدن این صدا، لرزه بر اندام شدم، و به من الهام شد که بگویم:
لبّیک یا سیّدى‏: «بلى قربان! اى آقاى من!».
فرمود: «آمده ‏اى که از ولىّ و حجّت و باب خدا بپرسى؛ آیا هیچ کس جز آن کسى که معتقد به آئین تو است، و سخن تو را مى‏ گوید، وارد بهشت مى ‏شود؟».
گفتم: «آرى، سوگند به خدا، براى همین سؤال آمده ‏ام».

فرمود:

سوگند به خدا، آنان که وارد بهشت مى ‏شوند، اندکند، سوگند به خدا داخل بهشت مى ‏شوند قومى که به آنها «حقّیّه» مى‏ گویند.

عرض کردم: اى آقاى من! «حقّیّه» چه کسانى هستند؟
فرمود:

آنان هستند که به خاطر دوستى با على علیه السّلام، به حقّ على علیه السّلام سوگند یاد مى‏کنند ... آنها کسانى هستند که آنچه بر آنها از شناخت خدا و رسول و امامان و ... واجب است، شناخت مشروح ندارند، بلکه شناخت اجمالى دارند.

سپس اندکى سکوت کرد، آنگاه فرمود: «آمده‏ اى از عقیده «مفوّضه» بپرسى، آنها دروغ گفتند [بر اینکه خداوند انسان و موجودات را پس از آفرینش، کاملا به حال خودشان واگذار نموده است‏] بلکه دلهاى ما، ظرفهاى مشیّت خدا است، هرگاه خدا خواست، ما هم مى‏ خواهیم، خداوند (در آیه 30 سوره انسان) مى ‏فرماید:وَ ما تَشاؤُنَ إِلَّا أَنْ یَشاءَ اللَّهُ: «و شما چیزى را نمى‏ خواهید، مگر اینکه خدا بخواهد».
سپس آن پرده به حال اوّل، آویخته شد، و من قدرت نداشتم تا آن را کنار بزنم، در این هنگام امام حسن عسکرى علیه السّلام در حالى که خنده بر لب داشت، به من نگریست و فرمود: «اى کامل! دیگر براى چه نشسته‏ اى، حجّت خدا بعد از من (حضرت مهدى عجّل اللّه فرجه) پاسخ تو را داد».
کامل ابن ابراهیم مى‏ گوید: «در این هنگام برخاستم و بیرون آمدم، و دیگر آن نوباوه (حضرت مهدى عجّل اللّه فرجه) را ندیدم».